ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

مهمونی خونه خاله حلیمه

 1392/3/30 سلام دیروز بعد از ظهر خونه خاله حلیمه دعوت بودیم. همون دوره ماهانه باباییه ریحانه هم شب قبلش همراه آقاجون و عزیز رفت تهران برای عمل قلب عزیز. ظهر وقتی خونشون زنگ زدم ریحانه گوشی رو گرفت و کلی صحبت کردیم.  گفت بعد از ظهر میخوام بیام خونه خاله حلیمه. گفتم چی میپوشی؟ گفت پالتو. گفتم هوا گرمه پالتو نپوش.  گفت: نه خاله حلیمه منو دوست داره وقتی اومدم اونجا برام کولر روشن میکنه خنک بشم.  بعدم گفت من آژانس میگیرم میام دنبال شما با هم بریم خونه خاله. بعد از ظهر هم مامانی و ریحانه با ماشین خودشون اومدن و ریحانه میگفت مامانی رانندگی کرد کیف داد. وقتی طهورا جون اومد یه...
31 خرداد 1392

یه هفته پر از شادی

 1392/3/29 سلام به روی ماه تک تکتون سلام به دختر گلم که الان دیگه خانمی شده و داره این پست رو میخونه. دختر گل گلابم این روزها کشورمون روزهای به ظاهر خوبی  رو به خودش میبینه. میگم به ظاهر چون تجربه ثابت کرده هر وقت قرار بود روزهای سختی رو شروع کنیم قبلش دچار خوشی زیاد میشدیم. خوشیهایی که با استرس همراهه. استرس از خراب شدن این روزها. نگرانی از همه چیز . . . . اما امیدوارم این بار خوشی تو خونه های مردم کشورمون ساکن بشه و هیچ غمی نتونه این خوشیها رو ازشون بگیره. این هفته که نتایج انتخابات ریاست جمهوری مشخص شد و ما هم تقریبا هر شب، البته آخر شب به همراه عمو سعید و خانوادش میرفتیم تو شهر و کل...
29 خرداد 1392

بدون عنوان

1392/3/18 تا 1392/3/23  بازم سلام طبق روال این چند هفته اخیر بازم شرمنده بابت دیر پست گذاشتن. این هفته، هفته ی خوبی واسه ریحانه بود. از اول هفته که شام رفتیم خونه عمو سعید و ریحانه با فاطمه کلی بازی کردن. تو خاله بازیشون ریحانه شده بود بچه و فاطمه هم مامان. ریحانه خانم که بدجوری زیر پوستی حس گرفته بود و همش به فاطمه میگفت مامان مامان بریم تولد و فاطمه هم برای اینکه یه کم استراحت کنه و تی وی ببینه مثل همه مامانا ریحانه رو میخوابوند و میگفت الان تو باید بخوابی هر وقت تولد شروع شد خودم بیدارت میکنم. ریحانه هم چشم بسته منتظر بود تا فاطمه صداش کنه. آخر شب هم همگی با هم رفتیم پارک و ریحانه و فاطمه تا جایی که میتونستن...
24 خرداد 1392

ته تغاریه پدرجون و مادرجون

 1392/3/13-16 سلام ببخشید که جدیداً خیلی با فاصله پست میگذارم. همشم به خاطر همون درسامه. از این به بعد مجبورم کمرنگتر هم بشم. بازم شرمنده این چند روزی به دلیل ماموریت رفتن بابایی. ریحانه و مامانی خونه ما بودن. ریحانه تو این روزا تمام و کمال بچه مادرجون و پدرجون بود. پیش اونا میخوابید با اونا بیرون میرفت با اونا غذا میخورد. حتی یه لحظه هم پیش منو مامانی بند نمیشد.  به جاش منو مامانی هم با خیال راحت درسامونو میخوندیم. ریحانه حتی با مادرجون مسجد هم میرفت که اونجا چندتا دوست هم پیدا کرد. چند روز پیش مادرجون که میخواست بره بازار هوا خیلی گرم بود وقتی دید ریحانه هم میخواد باهاش...
16 خرداد 1392

سفر به گیلان و آذربایجان

1392/3/2 تا 1392/3/7 سامبولی بلیک دو سه تان ما برگشتیم جای همگی خالی، خیلی خوش گذشت. راستش دلیل اصلی این سفر ما 3 تا مصاحبه دکترای دایی مهدی بود که باید تو شهرهای تبریز و اردبیل میداد و هنوز یکیش هم که مازندرانه مونده. مصاحبه دایی باعث شد که ما هم جوگیر بشیم و راهیه سفر بشیم.  پنجشنبه بعد از ظهر بود که راه افتادیم اما با استرس و دلشوره . اونم به خاطر اینکه پدرجون از شب قبلش یه کم حالش بد بود و روزشم دیگه بدتر شد و وقتی رفت دکتر بهش گفتن باید نوار مغز بگیره.  خودشم همش میگفت انگاری مغزم خواب میره و حالش اصلا خوب نبود. ما هم که راهی بودیم و نمیدونستیم بمونیم یا بریم.  بالاخره با ...
8 خرداد 1392

بابایی ها روزتون مبارک

 1392/3/2 سامبولی سامبولی به ریحانه جون. سامبولی به باباییه ریحانه جون و سامبولی به همه بابایی های مهربون بابایی ها روزتون پیشاپیش مبارک.  فرشته های سیبیلو روزتون مبارک و پر از شادی دوست جونیا من به احتمال زیاد فردا به همراه دایی مهدی و زندایی و ریحانه و مامان و بابا راهیه سفر میشیم و نمیتونم یه چند روزی آپ کنم.  دعا کنید صحیح و سالم بریم و برگردیم.  به زودی با یه پست پر عکس برمیگردم. مراقب خودتون باشید. ...
2 خرداد 1392

ریحانه شرخر میشود

1392/2/28 سامبولی بلیکم این روزا اونقدر درس دارم که اصلا وقت نمیکنم بیام تو نت.  چه برسه به اینکه بخوام آپ کنم.  شنبه پدرجون از کربلا اومدن و ریحانه و خانوادش به همراه دایی و مهدی و زندایی ناهار اومدن خونمون. البته بی بی هم اینجا بودن. بعد از ظهر که در حال تقسیم اراضی بودیم منو مامانی سر یه روسری با هم کل داشتیم.  من که روسری رو برداشتم ریحانه با یک حالت کاملا تهاجمی اومد طرفمو  با شدت لباسمو میکشید تا روسری رو بهش بدم.همشم میگفت روسری مامانمه. هر چی باهاش صحبت میکردم اهمیت نمیداد و بالاخره روسری رو ازم گرفت بعدشم با خنده رفت پیش مامانش و گفت مامانی بیا بگیر روسری رو...
1 خرداد 1392
1